دلنوشته ای به قلم ندا سعادتی نسب
روزهای رفته
جمعه 12 شهريور 1400 - 19:50:22
صبح ملت نیوز

روزهای رفته 

 ✍️ندا سعادتی نسب 

دلم باران می خواهد. بارانی که این روزها و تنهایی‌هایش را بشوید و با خود ببرد.حالم مانند حال پریشان ابرهاست. 
 دلم گذشته از دست رفته ام را می خواهد روزهایی که زندگی نکردم، شادی نکردم، روزهایی که جوانی نکردم، بچگی نکردم، می دانم که  کفشهایم برای رفتن به آن دوران دیگر بزرگند و پل و سدی محکم پشت سرم قدعلم کرده،دلم روزهای رفته ام را می طلبد، روزهایی که در آب جوی زمانه سرد گذشتند، سخت گذشتند و گاهی اصلا نگذشتند، راکد ماندند و گندیدند، میوه نداده، مویز شدند، پیر و فرتوت و از کار افتاده.
دلم روزهایی را می خواهد که خودم نبودم، دیگران برایم رقم زدند، می خواهم این بار خودم باشم، بی ترس، بی عذاب وجدان، بی غم، بی دغدغه
ولی دیگر نمی شود برگشت به آن روزهای رفته. دلم آرامشی را می خواهد که از دست دادم، دلم هوا کردن بادبادک کودکی ام را می خواهد که با اوجش، اوج بگیرم و پرواز کنم.
پرپروازمان را شکستند و دیگر بعید می دانم بتوانیم اوج بگیریم،
دلم قلک پلاستیکی قرمزم را می خواهد که فکر میکردم با سکه هایی که با شوق در آن می ریزم، صاحب جهان شده ام. دریغا که ذوق و شوقمان را خفه کردند و حالا می دانم کرور کرور هم که داخلش بریزم باز هم خالی است...
چون فقر را برایمان به ارمغان آورده اند، 
دلم های و هوی راه مدرسه را می خواهد، بی خیال و شاد ولی هیچ بچه ای دیگر نخواهد توانست بی خیال و امن راه مدرسه اش را با خنده و لیس زدن به بستنی قیفی اش، شادمان بگذراند.
از فریاد خفه ای که در گلو دارم، 
حناق گرفته ام، نمی‌توانم نفس بکشم و هر چه خود را به در و دیوار می زنم بی فایده اس،چون نطقمان را کور کرده اند. حتی دستم به قلم هم نمی رود، چون انگشتانمان را شکسته اند که قلم به دست نگیریم. درد دارم ولی با هیچ دارویی دردم علاج نمی شود چون زندگیمان با درد عجین شده و راه فراری نیست،  دست و پا زدن  تقلا کردن بیخود است.
دلم خانه بی بی و چای تازه دمش را می خواهد، دلم حوض فیروزه ای و گلدانهای یاس و شمعدانی اش را می خواهد،دلم آرامش خانه اش را می خواهد، 
آن جا آب روانی بود، هوای پاکی بود و سفره ای که بابرکت و پر روزی بود ولی حالا هر کدام به رویا پیوستند. دلم یک دل سیر گریه می خواهد باز هم جای شکرش باقی است  فقط اینرا از ما نگرفته اند، اجازه داریم تمام عمرمان گریه سر دهیم و کسی کاری به کارمان نداشته باشد.
عطش دارم و  بیقرارم ولی می دانم که قرارمان را گرفته اند و قرار گرفتنم بی معنی است و بر نمی گردد.
دلم به جوانی نرسیده، پیر شده و می دانم جوانی مان را گرفته اند و دیگر برنمی گردد.
دلم آغوش خدا را می خواهد شاید آنجا کمی آرام شوم، 
ولی اینرا نمی دانم انگار خدا را هم برای خودشان از ما گرفته اند یا  شاید هم خود خدا خسته شده و  سایه اش را از سر ما بندگان بیچاره و بداقبالش دریغ کرده است.

#ندا_سعادتی_نسب
#شهریور_١4٠٠

http://sobhemelatnews.ir/fa/News/75579/روزهای-رفته
بستن   چاپ