بزرگنمایی:
تابستان فصل کار بود. در آن روزگار، کار کردن بچه ها در تعطیلی مدارس ،امری رایج و عادی بود. بعضی از بچه ها شاگرد مغازه می شدند و کنار دست فامیل یا آشنایی کار می کردند و آن هایی که این اقبال را نداشتند، مقداری بامیه داخل سینی ریخته و از این محله به آنمحله برای فروش دور می زدند.
بعضی ها بعد از مدتی خسته می شدند و بازی و آب تنی در رودخانه را به گرفتن سینی بامیه و گز کردن محله، ترجیح می دادند. اما کار و دست فروشی در تابستان برای من جدی تر از این حرفها بود. برای متفاوت بودن از دیگران و جلب مشتری ، بجای بامیه، گل قندی *می فروختم .
قصه عصر جمعه / با امیر کرامت نیا
تابستان فصل کار بود. در آن روزگار، کار کردن بچه ها در تعطیلی مدارس ،امری رایج و عادی بود. بعضی از بچه ها شاگرد مغازه می شدند و کنار دست فامیل یا آشنایی کار می کردند و آن هایی که این اقبال را نداشتند، مقداری بامیه داخل سینی ریخته و از این محله به آنمحله برای فروش دور می زدند.
بعضی ها بعد از مدتی خسته می شدند و بازی و آب تنی در رودخانه را به گرفتن سینی بامیه و گز کردن محله، ترجیح می دادند. اما کار و دست فروشی در تابستان برای من جدی تر از این حرفها بود. برای متفاوت بودن از دیگران و جلب مشتری ، بجای بامیه، گل قندی *می فروختم .
صبح زود از محله صحرابدر ، تاکوچه چُولِیُّون پیاده راه می افتادم. یکی از شگردهای کار این بود که باید مواظبت می کردم تا کسی تعقیبم نکند. اگر رقیب ، جایی را که گل قندی می خریدم یاد می گرفت ، دیگر من تنها گل قندی فروشِ محله نبودم .
پیرزنی که گل قندی درست می کرد،در خانه ایی قدیمی نزدیک پیر بابا حزقیل زندگی می کرد. یک لنگه از درِ چوبی قدیمی که گل میخ های درشتی روی آن کوبیده شده بود، همیشه خدا باز بود. پله های آجری با یک پیچ کوتاه به اتاقی که به ان غُلفِه* می گفتند ، می رسید.
خانه پیرزن درست مثل خانه مادر بزرگم بود. از آن خانه هایی که نمی دانستی چند طبقه است. اتاق روی اتاق و ایوان کنار ایوان چیده شده بود و معلوم نبود چند خانواده در آن زندگی می کنند. پیرزن روی زمین پهن می شد و با آرامشِ خاصی گل قندی ها را در کارتنی که همراه آورده بودم می چید. بعضی وقتها با لبخندی که شبیه لبخند مادر بزرگم بود، یکی اضافه در کارتن می گذاشت و با تاکید می گفت : این هم برای خودت! برای خوردن آن یک گل قندی باید تا آخرِ وقت صبر می کردم . معمولا یکی دوتا از آنها خراب می شد ، یکی دوتا توسط بچه های تخس کش می رفت ، و چند تایی هم ممکن بود فروش نرود و تا غروب روی دستم بماند.
از درکه بیرون می زدم قدم هایم را تند برمی داشتم تا یک ریالیِ روزانه یِ بچه هایِ محله به جای بامیه ،خرج گل قندی بشود. گل قندی ها شکل یک کوه سفید کوچک به ارتفاع چهار انگشت بودند که روی قله آنها با رنگ آبی یا قرمز تزیین شده بود، بعضی از بچه ها به آنها قِف * می گفتند چون با یک هووف وا می رفتند و به محض گذاشتن در دهان آب و ناپدید می شدند. از اینکه شعر گل قندی را بلند فریاد کنم ،کمی خجالت می کشیدم . .....گل قندی ، هَنی جاتَه نَوَندی* سر بلندی، هفتاد و دو رنگی گل قندی .....
بعضی روزها مادرم سیب زمینی می پخت و من قابلمه سیب زمینی را به همراه قوطی کوچکی از مخلوط نمک و فلفل سر کوچه محله مان برده و می فروختم . مادرم سعی می کرد سیب زمینی ها یک اندازه و یک دست باشند. معمولا یکی از رفقا بغل دستم می نشست و به جای من فریاد می زد ، سیبِ فلفل، نمکه ...زَردِلِّه تُخمُرَه*....
گاهی هم سیب درختی های کوچک سبز را در سینی چیده و روی آنها سِیلون*می ریختم . بچه ها سیب هایشان را خوب در عسل (شیره خرما) می مالاندند و با لذت می خوردند. روزی برای تشویق بچه ها برای خرید ، یک طرف سیب ها را با کارد شکافته و یک نیم ریالی زرد داخل یکی از آنها به عنوان جایزه قایم کردم . البته سیبی که نیم ریالی در شکم داشت ، فوراً شناسایی و قاپیده شد.بعد از آن تکه کاغذی به عنوان علامت داخل یکی دوتا از سیبها می گذاشتم . با دیدن کاغذ داخل سیب ، برنده خوشبخت می توانست یک سیب دیگر به عنوان جایزه بردارد.
یکی دیگر از چیزهایی که می فروختم آرد کُنار بود.کُنارهای خشک را به وسیله هووَنگ کوبیده و الک می کردم.یک تا دوقاشق از آنها را داخل قیف های کاغذی ریخته و به دست مشتری می دادم .
درست کردن پاکت کاغذی، یکی دیگر از کارهایی بود که در تابستان بین بچه ها رواج داشت. به این ترتیب که بعداز تهیه پاکت های خالی سیمان ، آنها را برش داده و با سریش چسبانده و به شکل پاکت درست می کردیم. بعد از خشک شدن در آفتاب آنها را به بعضی از دکان دارها و همچنین کسانی که در بازار یا روی گاری بساط داشتند می فروختیم.
در ظهر های تابستان هیچ لذتی بالاتر از آبتنی در آب سرد و زلال رودخانه نبود. همیشه در گوشه دَلِیز* یکی دوتا شُومی* پیدا می شد. یکی را زیر بغل زده و با رفقا سَر اوو*می رفتیم .بعد از کلی بازی کردن در آب و جست و خیز و پرتاب شُومی به سمت یکدیگر که حالا حسابی هم خنک شده بود ، آنرا پاره کرده و دلی از عذاب در می آوردیم ،بعد از خوردن شُومی حالا این نوبت پوست به جا مونده از شومی بود که با آن ها به جان هم می بیفتیم.
شیرجه زدن در آب بعد از کتک کاری های بی کینه و دنبال کردن همدیگر در آفتاب داغ ، بر روی چیتا* و سنگریزه های ساحل لذتی مضاعف داشت. غوطه ور شدن درآب زلال و روان ،کنار ماهی های کوچک و ریز با فلس های درخشنده که لابلای سنگهای صاف کف رودخانه قایم می شدند، سبکی و رهایی لذتبخشی داشت و حسیِ مثلِ بی وزنی و شناور شدن در فضا ....
به خاطر ترس از غرق شدن ،مادرم همیشه مخالف شنا کردنم در رودخانه بود. اما هیچ وقت تهدیدهای او مانع کنار گذاشتن این لحظات شیرین نمی شد.
بعد از غروب آفتاب و خنک تر شدن هوا ،سر و کله بچه های محل یکی یکی پیدا می شد. وقتی جمع بچه ها جمع می شد نوبت فوتبال بازی می رسید . با گذاشتن دوسنگ به عنوان دروازه ، بازی فوتبال شروع می شد.اگر دعوایی سر نمی گرفت ،بازی تا نیمه شب ادامه داشت. بعضی از بچه ها فقط با تهدیدهای مادرشان که دنبال شان به کوچه می آمدند، حاضر به خانه رفتن می شدند.
در غروب یکی ازهمین روزهای تابستان، اتفاقی ساده اما مهم مسیر و راه روش زندگیم را چنان تغییر داد که سرنوشت آینده ام را به آن گره زد به طوری که تا به امروز تحت تاثیرخود قرار داده است .
کنار پیاده رو نشسته و بازی بچه ها را تماشا می کردم .پسر همسایه از خانه شان بیرون آمد. صدایش کردم. خواستم با هم تیم درست کرده و بازی کنیم .قبول نکرد و در عوض او از من خواست تا مسیری و برای انجان کاری اورا همراهیش کنم. قبول کردم. با هم یک محله را پیموده ،و وارد خانه ای شدیم .
رفیقم یک ریال داد و کتابی از بین یک عالمه کتاب که فله ای داخل کارتن بزرگی ریخته شده بود، انتخاب کرد. جیب هایم را گشتم .من هم یک ریال داشتم . بعد از زیرو رو کردن کتابها بالاخره یکی انتخاب کردم . از همان روز فکر و ذکر و خورد و خوراکم کتاب شد. مثل ماهی که با یک نوک زدن گرفتار قلاب صیاد می شود، به کتابی نوک زدم و گرفتار شدم . هرشب با یک ریال در دست برای کرایه کتاب تا کمر در آن کارتن بزرگ خم می شدم و آنها را زیر و رو می کردم و با خواندن آنها در دنیای خیال و رویا ،دیو ها و فرشته ها ، و پهلوان هایی که طلسم جادوگرها رامی شکنند و مردم را نجات میدهند ،آدم های مهربان و دنیایی که آرزوها را به راحتی بر آورده می کردند ، سفر می کردم.
تابستان تمام شد و روزهای درس و مشق و مدرسه فرا رسید. همان روزهای اول سال تمام داستان ها و شعرهای کتاب فارسی را خوانده و تمام کردم . اما عطش این تشنگی تمام شدنی نبود. هنوز در آن کارتن بزرگ چیزهایی برای خواندن پیدا می شد. روزی مادرم از این که همه اش سرم داخل کتاب های غیر درسی است ،دعوایم کرد.
مادر گفت ،بجای این چیزها به درس و مشقت برس. آن شب با دو ریال دو کتاب امانت گرفتم . مدتی گذشت ، دیگر آن کارتن بزرگ کتاب تازه ای برایم نداشت. روزی با مادر برای خرید به بازار رفته بودم .مادر مشغول خرید بود. من محو خواندن تیتر مجله های دکه روزنامه فروشی شده بودم . خرید مادر تمام شده بود.من سنگینی علاگه* را بهانه کرده و فرصت کمی استراحت خواستم . دوباره غرق در خواندن دریای نوشته ها شدم .همانجا با مجله کیهان بچه ها آشنا شدم . مجله ای مثل پیک مدرسه که مخصوص بچه ها منتشر می شد. هر پنجشنبه پنج ریالی را در دستم می فشردم و برای خرید کیهان بچه ها خودم را به میدان مثلث می رساندم . یک کارتن بزرگ از مجله های کیهان بچه ها جمع کرده بودم . دیکته ،تنها درس ساده و راحت مدرسه ،از هجده نونزده کمتر نمی شد.در عوض هیچ وقت حساب را خوب یاد نگرفتم . سالها از ان روزگار می گذرد اما هنوز مانند زن جوانی که نمی تواند بی اعتنا از جلو ویترین طلا فروشی بگذرد، نمی توانم چشمک زدن کتابها در ویترین کتابها فروشی ها را نادیده بگیرم. چشمها بی عینک یاری نمی کنند ،حوصله روز به روز کم و کمتر می شود اما شوری که در دل و عشقی که در سر است همچنان در دل جوان و شعله ور است. هنوز سیم قلابی که کتابی را طعمه کرده بود و روزی به ان نوک زده ام پاره نشده است.
** ترجمه لغات دزفولی به فارسی
*گل قندی =نوعی شیرینی شبیه پشمک
*غلفه= غرفه
*قف=کف
*جاته وَندی= جا گرفتی
*زردله تخمر=زرده تخم مرغ
*سیلون=شیره خرما
*دّلیز=دهلیز ، راهرو
*شومی= هندوانه
* سَراوُو= لب آب ،کنار رودخانه
*عَلّاگَه= سبد پلاستیکی دسته دار
به قلم :امیر کرامت نیا
دزفول 24 مرداد99
ویرایش و تنظیم : مریم مفتوح