بزرگنمایی:
خاطره دکتر حبیب حبیبی بقلم : امیر کرامت نیا
مدتی بود در درمانگاهی نزدیک حرم مطهر حرم حضرت زینب مشغول خدمت بودم . بجز سوریه ای ها ، مریض های دیگری از ملیت های مختلف که برای زیارت یا سیاحت به سوریه آمده بودند، نیز به ما مراجعه می کردند.
هنوز داعش ظهور نکرده و سوریه گرفتار جنگ داخلی نشده بود. شهر پر بود از توریست های عرب و مسافرانی که از پاکستان و افغانستان و عراق و ایران برای زیارت آمده بودند. گاه در بین آن ها به همشهریهای دزفولی خودم نیز برخورد می کردم.
*امان از سوگندی که خوردم*
خاطره دکتر حبیب حبیبی بقلم : امیر کرامت نیا
مدتی بود در درمانگاهی نزدیک حرم مطهر حرم حضرت زینب مشغول خدمت بودم . بجز سوریه ای ها ، مریض های دیگری از ملیت های مختلف که برای زیارت یا سیاحت به سوریه آمده بودند، نیز به ما مراجعه می کردند.
هنوز داعش ظهور نکرده و سوریه گرفتار جنگ داخلی نشده بود. شهر پر بود از توریست های عرب و مسافرانی که از پاکستان و افغانستان و عراق و ایران برای زیارت آمده بودند. گاه در بین آن ها به همشهریهای دزفولی خودم نیز برخورد می کردم. همشهریانی که فکر می کردند پزشکی سوری هستم و بعد از صحبت کردنم به زبان و لهجه محلی آن ها شگفت زده می شدند.
روزی پرستار با عجله در مطب را باز کرد و گفت: باید یک مریض تصادفی را ببینم. فورا خودم را به تخت مریض رساندم. با اشاره آن پرستار، اطرافیانش را که با گریه و زاری دور مریض بی تابی می کردند دور کرد.دو مرد که حدودا هم سن و سال مریض تصادفی بودند و ظاهرا از دوستان صمیمی او ، حاضر به ترک دوستشان نشدند.
همان طور که مشغول انجام کارهای اولیه بودم از همراهانش شرح حال گرفتم. آن ها عراقی هایی بودند که بعد از حمله آمریکا به عراق و ساقط شدن صدام به سوریه مهاجرت کرده و ساکن شهر زینبیه نزدیک دمشق شده بودند.
مشغول مداوا و معاینه مصدوم بودم که متوجه آثار زخمهای قدیمی و عمیق و غیر معمول روی دست وپای مصدوم شدم . علت آثار زخمهای قدیمی را از همراهانش پرسیدم .توضیح دوست همراهش مانند سطل آب سردی بود که بر سرم ریخته و وجودم را منجمد کرد.
یک لحظه شوکه شده و دست از کار کشیدم. مثل کسی که ضربه ای نا گهانی به سرش خورده باشد گیج شده بودم. مثل کسی که ناگهان در تاریکی پرتات شده باشد ، نمی دانستم چه باید بکنم. در مدت طبابتم با افراد مختلف و با مرام و مسلک های عجیب و غریبی مواجه شده بودم و من تا حد امکان بدون در نظر گرفتن شخصیت آن فرد، فقط به عنوان یک مریض با آن ها بردخورد کرده بودم . اما حالا چند لحظه در بلا تکلیفی خاصی گیر کرده بودم . خودم را جمع و جور کردم سعی داشتم بر خود مسلط شوم .
سوالهای من خاطرات گذشته همراهان فرد تصادفی را زنده کرده بود و آن ها با خنده وشور و شوق برای هم از گذشته می گفتند. از اذیت و ازار اسرایی که گرفته بودند.از رگبار های که به سمت بسیجی های جوان و نوجوان شلیک کرده بودند. از توپ و موشکهایی که بر سر مردم شهر ودیارم ریخته بودند و حالا با افتخار از آن ها صحبت می کردند
.بله ، این سه نفر سربازان صدامی بودند که زمان دفاع مقدس روبری من و دوستانم ایستاده بودند. آن ها از زمستان سال 1985 و از جنگ در جزبره مجنون می گفتند. همان سال 63 و عملیات بدر که من در گردان بلال بودم و از زمین و آسمان روی سر من و دوستانم آتش می بارید و گلوله های توپ و تانک زمین را شخم می زد. آن ها از شلیک گلوله هایی می گفتند که بهترین دوستانم را شهید کرده بودند. از موشکهایی می گفتند که محله هایی از شهرم را نابود و صدها نفر از همشهریانم را عزادار کرده بودند.
آن ها تصور نمی کردند که من ایرانی وکسی باشم که همان سال ها و روزهایی که تعریف می کردند در مقابلشان جنگیده ام . آن ها به خیال این که من پزشکی سوری هستم ، با خیال راحت از شهید کردن دوستانم می گفتند. از لذت آزار دوستان اسیرم می گفتند. آن ها می گفتند و می خندیدند و حرفهایشان مانند قیر مذاب وجودم را می سوزاند.
یاد شهادت دوستانی مانند محمد رضا صفایی، غلامرضا و علیرضاحداد، محمد رضا محمدی فر،شهید قاری قرآن و صالحی در آن روزها وعملیات بدر در جزیره مجنون افتادم .
یاد شهادت دوستان عزیزم و خنده های مغرورانه وبی خیال سربازان صدام ، آتش به دلم می زد. خون به چهره ام دویده بود. مانند کسی که پا روی گلویش گذاشته باشند نفسم به سختی بیرون می آمد. آن ها توجهی به من نداشتند ، اما پرستاری که کنارم ایستاده بود متوجه تغییر حالم شده بود. وقتی اشکی را که از گوشه چشمم سرازیر شده بود دید ، به خیال اینکه دارم برای مریض تصادفی گریه می کنم ، با تعجب گفت ، دکتر شما که به دیدن چنین صحنه هایی عادت دارید!!
چه باید می کردم . هیچگاه با چنین شرایطی روبرو نشده بودم. لحظه ای فکر کردم زمانش فرا رسیده تا انتقام ذره ای از ان همه دشمنی و سنگ دلی را از کسی که زیر دستم بود گرفته و آبی بر آتش قلبم بریزم. چند لحظه تامل کرده و مردد ماندم . سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. سوگند پزشکی را به خودم یاد آوری کردم. کارم را سریع انجام دادم .بدون اینکه به همراهان مرد تصادفی توجه کنم به سرعت از آن جا دور شده و مشغول مریض های دیگر شدم../صبح ملت