خاطرهای از یک روز بارانی
حُبِه مَنا در یک روز بارانی
فرهنگی - اجتماعی
بزرگنمایی:
صبح زود یک روز بارانی. مثل همین روز. در هفتمین پاییز دیده شدهی زندگیام. خانهی پدربزرگ که معماری زیبایی داشت زندگی میکردیم. مثل همیشه، مادر کاسهی روحی را که با بِساب بِسابَش برق خیرهکنندهای به خود گرفتهبود، و آنقدر کج و ماوج شده و گویی هزار بار تیپا و کتک خورده، دستم داد. همراه با یک سکهی پنج قرانی و گُفت: تا باران از تب و تاب افتاده، برو اَز مشعیدی فِرنی بخر. بگو مادر گفته: بُکَرون (تهدیگ) یادت نرود.
من هم با هزاران شور و شعف، فقط به عشق پوشیدن چکمههای پلاستیکی، و پریدن با آنها میان گل و لای خیابان و کوچهی بی آسفالت، بدون هیچ چرایی و اما اَگری چکمهها را پوشیدم
خاطرهای از یک روز بارانی
صبح زود یک روز بارانی. مثل همین روز. در هفتمین پاییز دیده شدهی زندگیام. خانهی پدربزرگ که معماری زیبایی داشت زندگی میکردیم. مثل همیشه، مادر کاسهی روحی را که با بِساب بِسابَش برق خیرهکنندهای به خود گرفتهبود، و آنقدر کج و ماوج شده و گویی هزار بار تیپا و کتک خورده، دستم داد. همراه با یک سکهی پنج قرانی و گُفت: تا باران از تب و تاب افتاده، برو اَز مشعیدی فِرنی بخر. بگو مادر گفته: بُکَرون (تهدیگ) یادت نرود.
من هم با هزاران شور و شعف، فقط به عشق پوشیدن چکمههای پلاستیکی، و پریدن با آنها میان گل و لای خیابان و کوچهی بی آسفالت، بدون هیچ چرایی و اما اَگری چکمهها را پوشیدم
ژاکت ارغوانی را که حالا آستینهایش نزدیک به آرنجهایم رسیده بود، به زور تن کردم. از خانه زدم بیرون. دو پایی پریدم میان چالهی آبی که کنار خانهمان بود و عکس خودم را شفاف در آن میدیدم. اما پریدن در چاله همانا، هزار تکه شدن عکسم در چاله و خیس شدن پاچههای شلوار مخمل پلاستیکی آبیام همان.
سردی هوا انگشتان لاغر و سیاهم را کبود کردهبود.
از خیابان آفرینش گذشتم. دعا کردم پاسبانی دم در شهربانی نباشد. اما بود. با آن کلاه لبهدار و اونیفورم سورمهایاش، که مرا میترساند، وارد کوچهی تنگ شهربانی شدم. کوچهای که حالا کف آن از زیادی گل و لای شبیه ارده شدهبود. از دم کوچه که مملو از گل بود تا دکان مشعیدی بحتییِی فروش حدود ده متری را باید طی میکردم.
بالاخره با احتیاط و با هر تقلایی از کنار دیوارها گذشته و خود را به دکان مشعیدی رساندم. غلغلهای از مرد و زن و بچه بود. نوبتی در کار نبود.همیشه زور با بزرگترها بود و بچهها آخر سر میماندند. جرات حرف زدن هم نبود.
بوی گلاب فرنی و با بوی گِل نمدیدهی کوچه در هم آمیخته، و من آنها را به ریههایم میکشیدم و هر از گاه، هُرم و بخار فرنی و شیر و بحتییِی صورت یخزدهام را گرم میکرد . دوست داشتم بیشتر گرم شوم.
از اقبالم بود که" مار مَحَد علی" زن همسایه دم دکان بود و یواشکی کاسه و پنج قرانی را از دستم گرفت و برایم فرنی خرید. میدانست آخری میمانم و ممکن است کاسهای فرنی به من نرسد.
فرنی را از "مارمَحَدعلی" گرفتم. داغ بود و یخ انگشتانم را آب کرد. خون میان انگشتانم دویدن گرفت. گرم شدم.
همچنانکه از کوچه با بِلرز و بِترس برمیگشتم، چشمم به در باز خانهی مَنا -همبازیام بود- افتاد. شیطنتم گل کرد و با فریاد سرم را داخل دِهلیز خانهشان کردم و خواندم: " مَنا مَنا، جا مَنا" و از ترس اینکه مبادا مادر منا بفهمد که من بودهام و بیاید در خانهمان و الدرم بلدرم در بیاورد، سرعتم را زیاد کردم. اما پایم لیز خورد و پهن زمین شدم و گل و لای به آغوشم کشید. کاسهی فرنی که حالا از دستم پرت شده و نقشی سفید میان قهوهای کمرنگ گل ولای انداختهبود، بهت زدهام کرد. در دم سر وکلهی مادر مَنا پیدا شد و در حالیکه ترس به جانم افتادهبود و از سر تا پا گلی شدهبودم، مرا بلند گرد و گفت: قِیدِی نَدارَه دُختَرُم.یا علی. دِ وِری رو خونه ناخوش نَاُفتی رولَه.
هیچ نگفتم. آمدم خانه. خجالت زده. مادر همان دم کتری آب گرم را از روی منقل برداشت.مرا به حمام بُرد. همانطور که مرا لیف میکشید و ناسزا میگفت، کتکی هم با لیف پر از کف صابون نوش جانم میکرد.
و اینطور شد که حُبِهی منا گریبانم را گرفت.
حُبِه :در گویش دزفولی به معنای ،آه دل
مَنا :در گویش دزفولی نام دختر است ، به معنای ماندن ، چیزی که ماندنی است ، زنده ماندن کسی و از بین نرفتنش .
خاطره مربوط به سال 1349 شمسی می باشد
#شهره خلقتی /دزفول
یکشنبه 9 آذر /99
تصویر تزیینی و از اینترنت
- يکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹ - ۰۰:۴۴:۳۹
- منبع: پایگاه خبری صبح ملت