یادداشت م.عروه در خداحافظی از تابستانی که گذشت
انگار نه انگار که بیحوصلگیای بود و بهانهای
فرهنگی - اجتماعی
بزرگنمایی:
یادم میآید بچگیها که نه تاب و توان گرسنگی کشیدن داشتیم و نه از حرفهای بزرگترها سر درمیآوردیم، هر کاری میکردیم تا مهمان سمج و پرطاقت مادر، بلند شود و برود؛ از نمک پاشیدن و آب دهان ریختن به کف کفشهایش گرفته تا غرولَند زدن و بهانه گرفتن و پیچیدن به دست و بال مادر.
بیچاره مهمان مادر! آخر هر چه بود از ما بزرگتر بود و پیراهنهای پاره کردهاش از ما بیشتر. این ادا اطوار ما را که میدید، حرفهایش را جمع میکرد، میزد زیر بغل و میرفت...
یادداشت/
همه رفتند؛ درست مانند روزگار کودکی و مهمان پرچانهی مادر
م. عروه
یادم میآید بچگیها که نه تاب و توان گرسنگی کشیدن داشتیم و نه از حرفهای بزرگترها سر درمیآوردیم، هر کاری میکردیم تا مهمان سمج و پرطاقت مادر، بلند شود و برود؛ از نمک پاشیدن و آب دهان ریختن به کف کفشهایش گرفته تا غرولَند زدن و بهانه گرفتن و پیچیدن به دست و بال مادر.
بیچاره مهمان مادر! آخر هر چه بود از ما بزرگتر بود و پیراهنهای پاره کردهاش از ما بیشتر. این ادا اطوار ما را که میدید، حرفهایش را جمع میکرد، میزد زیر بغل و میرفت...
همهی غذا خوردن و آن چیزهایی که برایشان نق زده بودیم، به خیر و خوبی و با سرعت میگذشتند. انگار نه انگار که بیحوصلگیای بود و بهانهای.
حکایت ما و تابستان است. حالا که دارد میروَد، عجیب یاد همان بیتابیهای کودکانهام افتاده ام.
روزهای کلافگی و درماندگی از گرما و شرجیهای نفسگیر و از خانه بیرون زدنهایِ از سرناچاری در هوای بیهوای آفتاب داغ یا غروبهای دَمکردهی شهر؛ همه رفتند؛ درست مانند روزگار کودکی و مهمان پرچانهی مادر.
یادش به خیر پیوند دستهای گرما و خنکایِ " دز" در شبهایی که رودخانه برای نوادگان همیشگیاش آغوش باز میکرد.
حالا که خوب فکرش را میکنم، تابستان، صبورترین فصل این حوالیست با فرزندانی شکیباتر از خودش؛ فرزندانی از جنس آب و آفتاب./انتهای پیام
صبح ملت
- جمعه ۲ مهر ۱۴۰۰ - ۱۱:۲۸:۲۷
- منبع: پایگاه خبری صبح ملت