معرفی کتاب:
بزرگنمایی:
رمان «باران تویی» ، کتابی با مضمون اجتماعی است که به تازگی انتشارات عطران آنرا به چاپ رسانیده است.
# معرفی کتاب
کتاب «باران تویی» نوشته ندا سعادتی نسب
رمان «باران تویی» ، کتابی با مضمون اجتماعی است که به تازگی انتشارات عطران آنرا به چاپ رسانیده است.
این کتاب که رمانی دو جلدی در 6٠٠ صفحه است، پنجمین اثر از خانم ندا سعادتی نسب است که با نثری روان و ساده به مقوله تصمیم گیریهای آنی و نادرستی در زندگی می پردازد که می توانند مقدمه مشکلات و اتفاقات ناخوشایند باشند تا جاییکه آینده شخص را به کلی تغییر دهند.
از اعتماد به غریبه ها بجای اعتماد به خانواده و از حماقت هایی که بارها تکرار می شودو درس عبرت نمی شود و از تابلوهای ایستی که در زندگی مان بارها جلوی چشممان دیده می شود ولی بی اعتنا از آنها می گذریم.
همینطور از علاقه هایی می گوید که به اشتباه عشق پنداشته می شوند و چالش های فراوانی ایجاد می کنند.
این کتاب همانند اکثر آثار این نویسنده زن محور است و داستان پرفراز و نشیب دختری به نام باران را روایت می کند که بدنبال آرزوهای دور و دراز خود است و در این راه تصمیمات اشتباهی می گیرد که برای او چالش های فراوانی ایجاد می کند.
داستانی ملموس و اجتماعی که با فضا سازی خوب و شخصیتهایی که در آن به خوبی چینش شده اند تا پایان خواننده را درگیر خود می سازد.
از دیگر رمانهای این نویسنده دزفولی که به چاپ رسیده اند می توان به رمان «زندگی مال تو، تو زندگی کن»، «غزل امید»، «دلم مهتاب می خواهد» و « دو قدم مانده به صبح» اشاره کرد که مضمون آنها اجتماعی، روانشناسی هستند و با استقبال خوبی روبرو شده اند.
📦برای سفارش این کتاب جذاب می توانید به سایت انتشارات عطران مراجعه کنید و یا برای سفارش رمان باران تویی و دیگر کتابها می توانید به پیج خود نویسنده (nedasoadati@) سر بزنید و کتابها را با تخفیف خوبی تهیه کنید.
و اما…
گاهی باید ماند .گاهی نباید به دنبال دورترین ها رفت .ماندن جرأت می خواهد ، ماندن عشق می خواهد.گاهی عشق در همین حوالی است…نزدیکِ نزدیک.
گاهی عشق،می شود زندانت وگاهی پرِپروازت و تو باید انتخاب کنی راه و مقصد را.
این رمان، قصه پرفراز و نشیب عاشقی کردن است .قصه عشق، صبر،فداکاری و دلدادگی
و نه هراحساسی که بنام عشق تلقی می شود.
این داستان را باید خواند و زندگی کرد.
بریده ای از رمان :
باز روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم. به آن تکیه دادم و چشمانم را بستم. حصارهای روبرویم دیدن نداشت!
بعضی حرفهای سحر را قبول داشتم، بخودم که نمیتوانستم دروغ بگویم، اینکه طاقت دوری از عزیزانم را نداشتم ولی نمیتوانستم جلوی بلندپروازی هایم را نیز بگیرم. حسی قوی مرا پیش می برد، انگار باید یک چیزهایی را به خودم ثابت می کردم. باید می رفتم تا خودم ببینم و بفهمم. بعضی وقتها انگار دردی در جانت رخنه می کند که همه آرامشت را سلب می کند و تو برای اینکه دردت را درمان کنی، به هر دستاویزی چنگ میزنی. حتی اگر بدانی درد لاعلاجی است، حتی اگر بدانی درمانش قیمتی دارد، قیمتی گزاف که ممکن است تمام داراییت را از تو بگیرد ولی چاره ای نداری!
این درد موذی امانت را بریده و ناخودآگاه تو را بدنبال درمانش پیش می برد و چنان فکرت را احاطه می کند و به دست و پایت قفل میزند که فقط بی خودی تقلا می کنی حتی اگر بدانی زیر پایت باتلاقی است که با تقلای تو، تورا به پایین می کشاند. هیچ نمی بینی و هیچ نمی شنوی. شاید به درمان برسی شاید علاج شوی ولی به چه قیمتی؟ چه می دانی! شاید فقط یک درمان موقتی و زودگذر بیشتر نباشد و بعد از آن برای همیشه بیمار بمانی.
حکایت من حکایت چنین مریضی بود و سخت در حال جدال با عقل و احساسش بود...
- جمعه ۱۰ دي ۱۴۰۰ - ۱۴:۵۲:۰۵
- منبع: صبح ملت نیوز